evry thing یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, :: 22:49 :: نويسنده : Mona
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با وجود این که پستاندار عظیمالجثهاى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است. دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم. معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, :: 22:47 :: نويسنده : Mona
آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی غیر پاستوریزه ، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشدتون را به سر و صورت حساس من نمالید !
یک شنبه 11 تير 1391برچسب:اس ام اس باحال, اس ام اس خنده دار, جوک و اس ام اس, اس ام اس توپ, اس ام اس ضد حال, اس ام اس ضایع کنی , :: 17:29 :: نويسنده : Mona
اگر مجنون شوي تو؛ من ليلي نشوم اگر خسرو شوي تو؛ شيرين نشوم گر شوي سام تو؛ من نرگس نشوم يک بار، فقط يک بار تو آدم شو نامردم اگر که حوا نشوم ***amnesia.loxblog*** ادامه مطلب بزنیدو لذت ببرید... ادامه مطلب ... یک شنبه 11 تير 1391برچسب:مطلب طنز, مطلب آموزنده, مطلب آموزنده به دختران دم بخت, دختران دم بخت, :: 16:24 :: نويسنده : Mona
۱) یقه اولین خواستگار رو بچسبید كه شاید تنها شتر بخت شما باشه نظرات شما به بهتر شدن وبلاگ کمک میکنه اگه دوست داشتین می تونین تو این کار بهم کمک کنید. شنبه 10 تير 1391برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : Mona
کامپيوتر دختره يا پسر؟؟؟ شنبه 10 تير 1391برچسب:, :: 17:7 :: نويسنده : Asi
خداي عزيز! ************* خداي عزيز!... ادامه مطلب ... شنبه 10 تير 1391برچسب: داستان عاشقانه, داستانک زیبا, داستان کوتاه زیبا, داستان کوتاه عاشقانه, داستان یک عشق, داستان زیبای عشق, عشق, :: 15:9 :: نويسنده : Mona
![]() سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟ لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟ دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟ معلم مکث کرد و جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم. لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید.
ادامه مطلب ... این داستان رو دوستم (نویسنده اصلی و دوستش نامعلوم هستند) برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه: دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. حتما از خوندنش لذت میبرید ادامه مطلب بزنید... ادامه مطلب ... شنبه 10 تير 1391برچسب:داستان افسانه ای, داستان عاشقانه, داستانک زیبا, داستان کوتاه زیبا, داستان کوتاه عاشقانه, :: 14:10 :: نويسنده : Mona
![]() در اساطیر یونان آمده است که نارسیس (Narcis) جوان زیبارویی بود که به عشقِ دلدادگان خود (از دختران زمینی و الهههای آسمانی) کمترین توجهی نداشت. یکی از شیفتگان او حوری (Nymph) زیبایی به نام اکو (Echo) بود که از عشق او روز و شب نداشت. روزی از روزهای دلدادگی، اکو در جنگل با آوازی شادمانه در گشت و گذار بود. هرا، همسر زئوس- خدای خدایان- او را دید و به او بدگمان شد و از فرط حسد نیروی سخن گفتن از او گرفت. از آن پس دیگر اکو نمیتوانست سخن آغاز کند و تنها قادر بود واپسین کلماتی را که میشنود تکرار کند.
ادامه مطلب ...
نظر بدید دوستان
آخرین مطالب
پيوندها
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |