در اساطیر یونان آمده است که نارسیس (Narcis) جوان زیبارویی بود که به عشقِ دلدادگان خود (از دختران زمینی و الهههای آسمانی) کمترین توجهی نداشت. یکی از شیفتگان او حوری (Nymph) زیبایی به نام اکو (Echo) بود که از عشق او روز و شب نداشت. روزی از روزهای دلدادگی، اکو در جنگل با آوازی شادمانه در گشت و گذار بود. هرا، همسر زئوس- خدای خدایان- او را دید و به او بدگمان شد و از فرط حسد نیروی سخن گفتن از او گرفت. از آن پس دیگر اکو نمیتوانست سخن آغاز کند و تنها قادر بود واپسین کلماتی را که میشنود تکرار کند.
با اینهمه باز اکو درصدد فرصتی بود تا عشق خود را به نارسیس ابراز کند. روزی از روزها اکو در جنگل از دور نارسیس را دید، پس آرام بهسوی او بهراه افتاد. نارسیس خشخش شاخ و برگها را شنید و فریاد برکشید: «چه کسی اینجاست؟» اکو گفت: «اینجاست، اینجاست، اینجاست…» و باز ندا در داد: «هر که هستی، پنهان نشو، بیا.» و باز شنید: «بیا، بیا، بیا…» اکو گشادهرو بهسوی نارسیس رفت، اما او رو برگرداند و گفت: «نزدیکتر نیا که مرا با تو مهری نیست. از من دور شو.» اکو رفت اما دلخسته و نومید نفرین کرد که: «ای خدایان! او را که قلبش از مهر عاشقانش تهی است، به عشق خویش گرفتار کنید تا از درد و رنج بیانتهای آنان آگاه شود.»
خدایان خواستهی او را برآوردند. دیگر روز نارسیس که برای نوشیدن آب بر لب برکه رفته بود، تصویر خود را در آب دید و عاشق آن شد. از آن پس او هر روز کنار برکه زانو میزد و مدتها به تصویر خود در آب خیره میشد. او نه غذایی میخورد و نه از آب برکه مینوشید (مبادا تصویرش در آب بههم بخورد!) و سرانجام روزی آنچنان شیفتهی خود شد که برای در آغوش کشیدن تصویرش خود را به آب افکند و در آن غرق شد. از آن روز اکو هم ناپدید شده است اما هنوز هم صدای مردم را که در کوهها و درهها فریاد میکشند، بازتاب میدهد. و خدایان نارسیس را بهخاطر ناکامیاش به گل نرگس (Narcissus flower) بدل کردند تا همواره بر لب آب بروید و خود را نظاره کند.
منبع : خداوندا
میشه نظر بدی؟
نظرات شما عزیزان: